آدرین آدرین ، تا این لحظه: 10 سال و 28 روز سن داره

آدرین مموشک مامان

اولین سفر مشهد ادرین

پسر قشنگم از بس که ماه و آقا بودی ما دوباره تونستیم بریم سفر این بار امام رضا ما رو طلبید رفتیم به پابوسش مو قع رفتن با قطار رفتیم که شب رو بود شما هم راحت گرفتی رو تخت مامان خوابیدی و اصلا اذیت نکردی بعد از نماز هم بیدار شدی پیش باباجون و مامان جون نشستی تا منم یه کم استراحت کنم نگاه کن چه قیافه بامزه ای به خودت گرفتی وقتی باباجون رو تخت بالایی گذاشته بودت اما چون هوا سرد بود شما رو دو بار بردیم حرم که کلی آقا بودی و زیارت کردی مامان هم از امام رضا فقط سلامتی تو و اطرافیان رو خواست تازه بعد از زیارتم میگرفتی میخوابیدی از بس که تو آقایی قربونت برم پسر ماهم که تمام خوبیا تو وجودت جمع شده و من واقعا نمیدونس...
8 آذر 1393

پسر مامان کارمند میشه

بعضی 5شنبه ها شما با من میای دفتر آخه خیلی دوست داری به مامان کمک کنی یه روزه کلی کارا واسم انجام میدی و وقتی عکس نتیجه کارهات و واسه دوستم فرستادم کلی پیشنهاد کار بهت شد عکسش و اینجا هم میذارم که خودتم کیف کنی هر چند همون موقع هم کلی از کارایی که کردی راضی بودیو با صدای بلند میخندیدی با رورئکت تند تند حرکت میکردی تازه از خوشحالی جیغ هم میکشی !!!!!!! ...
6 آذر 1393

اولین حرف زدن مموشک

پسر مامان اولین کلمه معنا دارو به زبون آورد دردر همه میگن از بس این بچه این و رو اون ور رفته جای مامان و بابا دردر یاد گرفته تازه میایم خونه کلی هم غر میزنی و منو سمت در هل میدی که برگردیم بیرون دیگه در خونه رو هم میشناسی در مهد رو هم یاد گرفتی تا میرسیم این دو تا جا بلند و پشت هم میگی اواواواو خلاصه کلی زبون میریزی انقدر جدی نگام میکنی دد دو دی با نه میگی خودم خجالت میکشم چرا زبون تو رو نمیفهمم بعضی وقتها هم بی هدف میگی آیه نه ب ب ولی وقتی میگی دردر تازه در را هم نشون میدی که بریم تا وقتی هم تو بغل من بیرون راه بریم صدات در نمیاد کلی اطراف با دقت نگاه میکنی   ...
6 آذر 1393

شیطنتهای آقا پسری

دیگه حسابی شیطون شدیو کلی کارای جدید میکنی دیگه تا میزارمت زمین میرم به کارام برسم زودی دنبال من میایو تازه راه ها رو هم یاد گرفتی اگه تو اتاق باشم از کجا باید بیای اگه تو اشپزخونه باشم از کجا ؟؟ چند روز پیش هم اومدی دم اشپزخانه تازه داری صندلیو میگیری که بلند بشی یعنی یه کوچولو دیر رسیده بودم افتاده بود رو کلت دیگه همه چیو میگیری میکشی منم که میشینم پیشت زودی میای از پای من میگیری و بلند میشی فکر کنم چند روز دیگه بدون کمک بلند بشی خیلی حواسم باید بهت باشه وگرنه یه بلایی سر خودت میاری 1000 ماشالا که یه لحظه آروم و قرار نداری و کلی تحرک داری جدیدا بابایی که میاد خونه کلی ذوق میکنیو جیق میکشی اما خوب...
6 آذر 1393

دندونی اقا پسری

بالاخره بعد کلی آب دهن ریزیو کج خلقی یه مروارید ناز اومد و اومد تو دهن عشق مامان نشست چند روز بعد هم 3 تا دیکه هم زمان در اومدن اما خدارو شکر اصلا تب نکردی فقط شبا نمیتونی خوب بخوابی هر چیزی رو هم حسابی به دندونات میکشی و خدا نکنه دستم بکنم تو دهنت حسابی از خجالتش در میایو گاز میگیری اولین دندون مال جلو پایین سمت چپ که جوانه زده مامان جون هم زحمت کشید و واست آش دندونی پخت اما خوب چون تو محرم بود واست جشن نگرفتیم خودمون دور هم جمع شدیم آخه تولد مامان جون هم بود خلاصه کیک دندون شما با کیک تولد یکی شد دایی امیر اینا هم اومدن خونه مامان جون و کنار هم بودیم اول رفتیم تکیه که دایی نوحه میخوند بعدم ن...
6 آذر 1393

بدون عنوان

دیگه حسابی با مهدکودکت اخت شدی و جا افتادی کم کم سرعت سینه خیزت رفته بالا و تا تکون بخوریم به اون چیزی که میخوای رسیدی حسابی ورجه وورجه میکنی و به همه چی دست میزنی باید کنترل هارو  یه جا بزاریم که تو نبینی تو رورئکت هم میشینی و کلی دوستش داری خیلی زود هم یاد گرفتی چه طوری باید حرکت کنی باهاش جدیدا هم که دست فرمونت حسابی خوب شده دیگه عقبکی نمیری کامل میشینی اما خیلی این حالت و دوست نداری و ترجیح میدی غلت بزنی و با اسباب بازیات بازی کنی اینجا هم واسه اولین بار اومدی یه مهمونی شلوغ که سر و صدا زیاد بود آخه تولد خاله سپیده بودش و باید میومدی که کلی هم دوست داشتی بعد از یه کم بازی تو اتاق خوابیدی اصلا...
6 آذر 1393

پسری و مهد کودک

از ماه 5 به بعد شبا خیلی بیقرار شدی و بد میخوابی تند تند بیدار میشی نق میزنی بیقراری میکنی یا پستونک میخوای یا شیر یا از الکی نق نق میکنی و چند دقیقه بعدش میخوابی همه اینا هیچی 6 صبح بیدار میشی و دیگه نمیخوابی خلاصه مامانی کلی کمبود خواب داره ولی خوب بازم میدونی که تو عشق مامانی و صبحها همین که اولین لبخند و میزنی همه اینا رو مامانی یادش میره ؟؟؟؟ و یه خبر مهم شما از اخر این ماه میری مهد کودک اولش خیلی استرس داشتم اما چون این مهدکودک این امکان رو میداد که من هر لحظه بخوام میتونم تو رو ببینم و هر لحظه جلو چشمم بودی در ضمن خیلی خوب بهت رسیدگی میشد کم کم خیالم راحت شد تازشم تو کلا خونگرمی و با همه دوست ...
6 آذر 1393

بدون عنوان

و چون شما باز هم پسر ماهی بودی و عشق مامان کلی آقا بود ، هفته بعدشم باز رفتیم مسافرت این بار رفتیم زنجان البته ایندفعه بابایی همراه ما نبود ما همراه مامان جون و باباجون رفتیم کلی هم جای بابایی و خالی کردیم حسابی خوش گذروندیم خلاصه اونجا باباجون انقدر تو رو برد دردر که شما دیگه تو خونه بند نمیشی و یه سره میخوای بری چون حیاط خونه عمو مصطفی کلی بزرگ و کلی مرغ و خروس دارن تازه همین که ما رفتیم مرغشون 6 تا جوجه نازنازی هم به دنیا اورد که کلی بامزه بودن باباجون هم که وسط حیاط واسه شما یه گهواره درست کرده بود و شما عصرا توی هوای خوب کلی تاب میخوردی و میخوابیدی     ...
6 آذر 1393